بازم دلتنگی مادرانه
علی جون یه مدته برای رفتن به مهد گریه می کنه صبحها همین که از خواب بیدار میشه و می بینه در حال آماده شدنیم شروع می کنه گریه کردن و همهش اشاره می کنه که زنگ بزنم بابا بیاد بمونه پیشش. جلوی در مهد هم کلی گریه می کنه. دیروز با کلی گریه و جیغ و داد رفت تو مهد و من نگران اومدم اداره. در طول روز هم همه ش نگران علی بودم. ساعت ۱۲ مرخصی گرفتم و بی خبر رفتم مهد. گفتم اومدم علی رو ببینم. مدیر هم خودش از طرف حیاط رفت و به من هم گفت پشت سرم بیا ببین علی چیکار می کنه. رفتم دیدم همه بچه ها نشستن و غذا میخورن و علی هم جلوی مربی ش نشسته و مربی داره با قاشق غذا میزاره دهن علی. با مدیر و همکارش رفتیم دفتر تا علی ناهارشو بخوره یه کم ...
نویسنده :
لیلا
13:34